روانشناسي

 
 
داستان چوپان دروغگو
|

داستان چوپان دروغگو، روزي روزگاري پسركي چوپاني در ده اي زندگي مي كرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم را به تپه هاي سرسبز مي برد.

يك روز حوصله او خيلي سر رفت. از بالاي تپه، چشمش به مردم افتاد كه در كنار هم در وسط ده جمع شده بودند. يكدفعه فكري به ذهنش رسيد و تصميم گرفت كمي تفريح كند. او فرياد كشيد: گرگ، گرگ، گرگ آمد. كمك…

مردم هراسان از خانه هايشان به سمت تپه دويدند، اما پسرك را خندان ديدند. او مي خنديد و مي گفت: سربه سرتان گذاشتم. مردم ناراحت شدند و با عصبانيت به ده برگشتند.

مدتها گذشت، يك روز پسرك نشسته بود و تصميم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد. بلند فرياد كشيد: گرگ، گرگ، كمك…

مردم هراسان به سمت تپه دويدند ولي باز هم وقتي به تپه رسيدند باز هم پسر را در حال خنديدن ديدند. مردم عصباني شدند و به خانه هايشان بازگشتند.

چند ماهي گذشت. يكي از روزها گرگ خطرناكي به طرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد. پسرك هر چه فرياد ميزد: گرگ، گرگ، كمك كنيد…

ولي كسي براي كمك نيامد. مردم فكر كردند كه چوپان دوباره دروغ ميگويد و سربه سرشان گذاشته.

آن روز چوپان فهميد اگر نياز به كمك داشته باشد، مردم به او كمك خواهند كرد به شرطي كه بدانند راست ميگويد.

پيشنهاد مشاور: داستان شنل قرمزي + تصوير و پيام اخلاقي

داستان چوپان دروغگو
فهرست مطالب
شعر چوپان دروغگو
بُد چوپاني در دشتي، شاد و خوش
نگهبان گوسفندان، باهوش

هر روز از سر بي‌كاري
داد مي‌زد، گرگ، گرگ، آهاي مردم ده

مردم ده، با شنيدن فرياد
مي‌دويدند سوي او، با داس و بيل و تبر

اما چوپان مي‌خنديد به ريششان
و مي‌گفت: “گرگي نبود، فقط سر به سرتان گذاشتم!”

تا اينكه روزي، گرگ به ده آمد
و به گوسفندان حمله كرد، چوپان فرياد زد:

“گرگ، گرگ، گرگ، به دادم برسيد!”

اما مردم ده، حرفش را باور نكردند
و به كمك او نيامدند

گرگ، تمام گوسفندان را خورد
و چوپان با غمي بزرگ، تنها ماند

اين داستان، درسي دارد براي همه
كه دروغ، هيچوقت نفع ندارد، فقط ضرر

اگر راست بگوييم، مردم به ما اعتماد مي‌كنند
و در مواقعي كه نياز به كمك داريم، به ياري ما مي‌شتابند

پس بياييم هميشه راستگو باشيم
تا زندگي بهتري داشته باشيم

منبع:سايت كودك و نوجوان-داستان چوپان دروغگو



:: ات مرتبط:

:: برچسب‌ها:
نویسنده : ravanshenas4455
تاریخ : 1402/12/4 
زمان : ۲۱
۱۱ بازي براي ابراز وجود كودك ✔️ تضمين آينده اي موفق
|

بازي براي ابراز وجود كودك يك راه عالي براي كودكان براي ابراز وجود هستند. آنها مي توانند به كودكان كمك كنند تا مهارت هاي اجتماعي، خلاقيت و حل مسئله خود را توسعه دهند. والدين مي‌توانند با انتخاب بازي براي ابراز وجود كودك و تشويق كودك به ابراز وجود، به او كمك كنند تا اين مهارت مهم را در خود پرورش دهد.

مهارت ابراز وجود در كودكان
مهارت ابراز وجود در كودكان به توانايي در بيان صادقانه و مستقيم افكار، احساسات و نيازها بدون نياز به خشونت يا اطاعت گفته مي شود. كودكاني كه اين مهارت را دارند، مي توانند در برابر خواسته هاي ديگران مقاومت كنند، در صورت لزوم «نه» بگويند و براي خود احترام قائل شوند. ابراز وجود يك مهارت مهم است كه مي تواند به كودكان در موارد زير كمك كند:

حفظ سلامت روان و جسمي: كودكاني كه مي توانند به طور موثر ابراز وجود كنند، كمتر در معرض احساسات منفي مانند خشم، نااميدي و استرس قرار مي گيرند. آنها همچنين كمتر در معرض آسيب هاي جسمي مانند آزار و اذيت قرار دارند.
ايجاد روابط سالم: كودكاني كه مي توانند به طور موثر ابراز وجود كنند، روابط سالم تري با والدين، دوستان و معلمان خود ايجاد مي كنند. آنها مي توانند به راحتي نيازهاي خود را بيان كنند و در عين حال به نيازهاي ديگران نيز احترام بگذارند.
رسيدن به اهداف خود: كودكاني كه مي توانند به طور موثر ابراز وجود كنند، بيشتر احتمال دارد به اهداف خود برسند. آنها مي توانند براي خود استحقاق قائل شوند و از ديگران بخواهند كه به آنها كمك كنند.

بازي براي ابراز وجود كودك

بازي براي ابراز وجود كودك
در اينجا ۱۱ بازي براي ابراز وجود كودك آورده شده است:

بازي “آيا مي توانيد حدس بزنيد كه من چه كسي هستم؟” اين بازي به كودكان كمك مي كند تا مهارت هاي بازيگري و صداي خود را توسعه دهند. به كودك خود بگوييد كه يك شخصيت واقعي يا خيالي را تصور كند و سپس از آنها بخواهيد بدون صحبت كردن، آن شخصيت را به شما نشان دهند. شما بايد سعي كنيد حدس بزنيد كه آنها چه كسي هستند.
بازي “داستان سازي” اين بازي به كودكان كمك مي كند تا مهارت هاي داستان نويسي و خلاقيت خود را توسعه دهند. به كودك خود بگوييد كه يك داستان را شروع كنند و سپس آنها را تشويق كنيد تا آن را ادامه دهند. شما مي توانيد شخصيت ها، مكان ها و اتفاقات را پيشنهاد دهيد.
بازي “نقاشي خلاقانه” اين بازي به كودكان كمك مي كند تا مهارت هاي هنري و خلاقيت خود را توسعه دهند. به كودك خود يك موضوع يا رنگ را بدهيد و سپس آنها را آزاد بگذاريد تا هر چيزي كه مي خواهند بكشند.
بازي “نمايش” اين بازي به كودكان كمك مي كند تا مهارت هاي بازيگري و حركت خود را توسعه دهند. به كودك خود يك سناريو بدهيد و سپس آنها را تشويق كنيد تا آن را بازي كنند.
آموزش جرات مندي به كودكان
۱.بازي “مسابقه لباس پوشيدن” اين بازي به كودكان كمك مي كند تا مهارت هاي خلاقيت و بيان خود را توسعه دهند. به كودك خود يك موضوع يا رنگ را بدهيد و سپس آنها را آزاد بگذاريد تا هر چيزي كه مي خواهند بپوشند.

۲.بازي “مسابقه رقص” اين بازي به كودكان كمك مي كند تا مهارت هاي حركتي و خلاقيت خود را توسعه دهند. به كودك خود يك آهنگ يا سبك رقص را بدهيد و سپس آنها را تشويق كنيد تا آن را برقصند.

۳. بازي “بازيگري صدا” اين بازي به كودكان كمك مي كند تا مهارت هاي بازيگري و صدا خود را توسعه دهند. به كودك خود يك شخصيت يا يك شي را بدهيد و سپس آنها را تشويق كنيد تا صداي آن را تقليد كنند.

۴. بازي “داستان سرايي با اسباب بازي ها” اين بازي به كودكان كمك مي كند تا مهارت هاي داستان نويسي و خلاقيت خود را توسعه دهند. به كودك خود يك مجموعه اسباب بازي بدهيد و سپس آنها را تشويق كنيد تا يك داستان با آنها بسازند.

۵. بازي “موسيقي درماني” اين بازي به كودكان كمك مي كند تا مهارت هاي خلاقيت و بيان خود را توسعه دهند. به كودك خود يك ساز يا يك آهنگ را بدهيد و سپس آنها را تشويق كنيد تا با آن بسازند.

۶. بازي “شعر گفتن” اين بازي به كودكان كمك مي كند تا مهارت هاي نوشتن و خلاقيت خود را توسعه دهند. به كودك خود يك موضوع يا يك كلمه را بدهيد و سپس آنها را تشويق كنيد تا يك شعر در مورد آن بنويسند.

۷. بازي “بازي خلاقانه” اين بازي به كودكان كمك مي كند تا مهارت هاي خلاقيت و بيان خود را توسعه دهند. به كودك خود يك فضاي باز و يك مجموعه مواد مختلف بدهيد و سپس آنها را آزاد بگذاريد تا هر چيزي كه مي خواهند بسازند.

 

داستان كودكانه جرات ورزي
داستان‌هاي كودكانه جرات ورزي و بازي براي ابراز وجود كودك، داستان‌هايي هستند كه به كودكان كمك مي‌كنند تا با مهارت‌هاي جرات ورزي آشنا شوند و اين مهارت‌ها را در خود پرورش دهند. جرات ورزي، توانايي بيان احساسات، خواسته‌ها و نظرات خود به شكلي سالم و مؤثر است. كودكان جراتمند، قادرند از خود در برابر ديگران دفاع كنند، به خواسته‌هاي خود احترام بگذارند و در برابر چالش‌ها مقاومت كنند.

داستان كبوتر كوچك
در يك جنگل بزرگ، يك كبوتر كوچك زندگي مي كرد كه اسمش پرستو بود. پرستو يك كبوتر بسيار مهربان و دوست داشتني بود، اما كمي هم خجالتي بود. او از اين كه در جمع صحبت كند يا كارهاي جديدي را امتحان كند، مي ترسيد.

يك روز، پرستو با پرنده هاي ديگر جنگل در حال بازي بود. آنها داشتند دنبال هم مي دويدند و مي خنديدند. پرستو هم مي خواست با آنها بازي كند، اما از اين كه جلوي آنها بدوشد، مي ترسيد. او فكر مي كرد كه اگر جلوي آنها بدود، آنها مي خندند و او را مسخره مي كنند.

پرنده هاي ديگر بدون پرستو به بازي ادامه دادند. پرستو ناراحت شد. او به خودش گفت: “چرا من اينقدر خجالتي هستم؟ چرا نمي توانم مثل آنها باشم؟”

پرستو تصميم گرفت كه ديگر خجالت نكشد. او مي خواست كه مثل پرنده هاي ديگر باشد. او شروع كرد به تمرين كردن. هر روز جلوي آينه تمرين مي كرد كه چطور بايد صحبت كند و چطور بايد كارهاي جديدي را امتحان كند.

بعد از چند روز، پرستو اعتماد به نفس بيشتري پيدا كرد. او ديگر از اين كه جلوي ديگران صحبت كند يا كارهاي جديدي را امتحان كند، نمي ترسيد.

يك روز، پرستو دوباره با پرنده هاي ديگر جنگل در حال بازي بود. اين بار، پرستو هم با آنها بازي كرد. او خيلي خوب دويد و پرواز كرد. پرنده هاي ديگر هم از پرستو تعريف كردند. پرستو خيلي خوشحال شد. او فهميد كه وقتي جرات ورزي مي كند، مي تواند كارهاي بزرگي انجام دهد.

منبع:كانون مشاوران ايران-۱۱ بازي براي ابراز وجود كودك ✔️ تضمين آينده اي موفق



:: ات مرتبط:

:: برچسب‌ها:
نویسنده : ravanshenas4455
تاریخ : 1402/11/8 
زمان : ۱۸
دخترك كبريت فروش ✔️
|

دخترك كبريت فروش داستاني كوتاه از نويسنده دانماركي هانس كريستين آندرسن است كه در سال ۱۸۴۵ منتشر شد. اين داستان در مورد دختركي فقير است كه در شب سال نو در سرماي خيابان تلاش مي‌كند تا كبريت‌هايش را به مردم بفروشد. او در طول روز موفق به فروش هيچ كبريت نشده و از شدت سرما و گرسنگي در حال مرگ است. در نهايت، او با روشن كردن كبريت‌هايش، در نور آن‌ها روياهاي خود را مي‌بيند و در كنار مادربزرگ مهربانش در آسمان به خواب مي‌رود.

داستان دخترك كبريت فروش با متن
در شب كريسمس سرد و برفي، دختر كوچكي در خيابان راه مي رفت. او يك سبد پر از كبريت مي فروخت، اما هيچ كس نمي خواست آنها را بخرد. او تمام روز را بيرون بود و سردش بود و گرسنه بود.

دختري كوچك و فقير با پاهايي برهنه در خيابان راه ميرفت.پاهايش از سرما ورم كرده بود. مقداري كبريت براي فروش داشت ولي در طول روز كسي كبريت نخريده بود.

بوي خوش غذا در خيابان ها پيچيده بود اما دخترك جرات نداشت به خانه باز گردد چون نتوانسته بود كبريت ها را بفروشد و مي ترسيد پدرش كتكش بزند. دختر كوچولو كبريتي روشن كرد تا كمي خودش را گرم كند.

احساس كرد جلوي شومينه اي بزرگ نشسته و پاهايش را دراز كرده تا گرم شود اما شعله خاموش شد و ديد ته مانده چوب كبريت در دستش است. كبريتي ديگر روشن كرد و خود را در اتاقي ديد با ميزي پر از غذا. خواست به طرف غذاها برود ولي كبريت خاموش شد.


دخترك كبريت فروش

دخترك كبريت فروش ياد مادربزرگش افتاد كه حالا مرده بود و تنها كسي بود كه به دخترك محبت مي كرد.

دخترك كبريت ديگري روشن كرد. در نور آن مادربزرگش را ديد. دخترك فرياد زد: مادربزرگ مرا هم با خودت ببر. مادربزرگ دختر كوچولو را در آغوش گرفت و با لذت و شادي پرواز كردند به جايي كه سرما ندارد.

فردا صبح مردم دختر كوچولو را پيدا كردند. در حاليكه يخ زده بود و اطراف او پر از كبريتهاي سوخته بودند.

همه فكر كردند كه او سعي داشته خود را گرم كند، ولي نمي دانستند او چه چيزهاي جالبي ديده و با چه لذتي نزد مادربزرگش رفته است.

خلاصه داستان دخترك كبريت فروش
دختركي كوچك و فقير در سرماي خيابان ايستاده بود و كبريت‌هاي خود را مي‌فروخت.

دخترك كبريت‌فروش در شب سال نو، او با كبريت‌هاي خود به خيابان مي‌رود تا بتواند براي خانواده‌اش غذا بخرد. اما مردم به او توجهي نمي‌كنند و او در سرماي شديد خيابان از شدت گرسنگي و سرما در حال مرگ است.

در نهايت، دخترك تصميم مي‌گيرد كه يكي از كبريت‌هايش را روشن كند تا بتواند براي لحظه‌اي از سرماي طاقت‌فرساي خيابان در امان باشد. در نور كبريت، او تصوير يك شومينه گرم را مي‌بيند. او پاهايش را دراز مي‌كند و از گرماي شومينه لذت مي‌برد. اما وقتي كبريت خاموش مي‌شود، دخترك دوباره در سرماي خيابان قرار مي‌گيرد.

دخترك كبريت‌فروش تمام كبريت‌هايش را روشن مي‌كند و در نور آن‌ها، روياهاي خود را مي‌بيند. او مي‌بيند كه در يك ضيافت بزرگ در كنار خانواده‌اش نشسته است و از غذاهاي خوشمزه مي‌خورد. او همچنين مي‌بيند كه با مادربزرگش در آسمان است و در كنار هم خوشبخت زندگي مي‌كنند.

صبح روز بعد، مردم دخترك كبريت‌فروش را در حالي كه در خواب جان داده است، پيدا مي‌كنند. در كنار او، كبريت‌هاي سوخته‌اي وجود دارد كه هنوز نور مي‌دهند.

منبع:كانون مشاوران ايران-دخترك كبريت فروش ✔️



:: ات مرتبط:

:: برچسب‌ها:
نویسنده : ravanshenas4455
تاریخ : 1402/10/16 
زمان : ۲۱
۲۲ داستان آموزنده جديد كودكانه
|

۲۲ داستان آموزنده جديد كودكانه براي شما آماده كرديم اميدواريم مفيد باشد. اين داستان ها همگي جديد هستند و هميشه به اين داستان ها اضافه مي كنيم. سايت كودك و نوجوان را در گوشي خود ذخيره كنيد.

داستان هاي آموزنده
داستان دوست داشتن حيوانات
يكي بود، يكي نبود، يه روز يه پسر كوچولو به اسم علي بود كه خيلي كنجكاو بود. علي هميشه دوست داشت چيزهاي جديد ياد بگيره و مي‌خواست همه چيز رو بدونه. يه روز، علي داشت توي خونه بازي مي‌كرد كه يه كتاب ديد كه رويش نوشته بود “دنياي حيوانات”. علي خيلي كنجكاو شد كه داخل كتاب رو ببينه، پس كتاب رو باز كرد و شروع به خوندن كرد.

علي چيزهاي خيلي جالبي در مورد حيوانات ياد گرفت. ياد گرفت كه حيوانات شكل و اندازه‌هاي مختلفي دارند، در جاهاي مختلفي زندگي مي‌كنند و غذاهاي مختلفي مي‌خورند. علي خيلي از كتاب لذت برد و تصميم گرفت كه بيشتر در مورد حيوانات مطالعه كنه.

روز بعد، علي به كتابخانه رفت و چند تا كتاب ديگه در مورد حيوانات گرفت. علي با دقت كتاب‌ها رو خوند و ياد گرفت كه حيوانات خيلي چيزهاي جالبي براي گفتن دارند. علي خيلي از اينكه مي‌تونست در مورد حيوانات بيشتر بدونه خوشحال بود.

يك روز، علي با پدرش به پارك رفت. علي در پارك يه گربه، يه سگ، يه پرنده و يه ماهي ديد. علي خيلي از ديدن حيوانات واقعي خوشحال شد. علي با حيوانات پارك بازي كرد و كلي خوش گذشت.

علي از اون روز به بعد، هميشه به حيوانات علاقه داشت و دوست داشت بيشتر در موردشون بدونه. علي به بقيه بچه‌ها هم در مورد حيوانات مي‌گفت و بهشون كمك مي‌كرد كه بيشتر در موردشون بدونن.

اينم يه داستان آموزنده براي كودكان. اميدوارم خوشتون اومده باشه.

اين داستان به كودكان ياد ميده كه كنجكاوي خيلي خوبه و باعث ميشه كه بيشتر در مورد دنياي اطرافشون بدونن. همچنين اين داستان به كودكان ياد ميده كه حيوانات موجودات جالبي هستن كه بايد ازشون محافظت كنيم.


داستان آموزنده كودكان رفتار با حيوانات
داستان آموزنده راستگويي
در يك سرزمين دور، يك دختر كوچولو به نام سارا زندگي مي‌كرد. سارا خيلي راستگو بود. راستگويي در اين سرزمين خيلي مهم بود. مردم به راستگوها اعتماد مي‌كردند و به آنها احترام مي‌گذاشتند.

يك روز، سارا داشت توي جنگل قدم مي‌زد كه يك گرگ رو ديد. گرگ داشت به يك بچه گوسفند حمله مي‌كرد. سارا خيلي ترسيده بود، اما مي‌دونست كه بايد كاري كنه. سارا شروع كرد به جيغ كشيدن و كمك خواستن.

يك شكارچي كه داشت از نزديكي رد مي‌شد، صداي جيغ سارا رو شنيد. شكارچي اومد و گرگ رو از بچه گوسفند دور كرد. بچه گوسفند خيلي از سارا تشكر كرد.

شكارچي از سارا پرسيد كه چطوري از گرگ خبردار شدي. سارا به شكارچي گفت كه گرگ رو ديد، اما نترسيده بود كه اگر راستش رو بگه، شكارچي بهش نخندد. شكارچي خيلي از راستگويي سارا تعجب كرد و بهش گفت كه خيلي دختر شجاعي هستي.

سارا از شكارچي تشكر كرد و به راهش ادامه داد. سارا خيلي خوشحال بود كه تونسته بود به بچه گوسفند كمك كنه. سارا مي‌دونست كه راستگويي هميشه ارزشمنده، حتي اگر خطرناك باشه.

در اين نسخه اصلاح شده، سارا به خاطر ترسش از شكارچي دروغ مي‌گه. اين كارش باعث مي‌شه كه شكارچي بهش شك كنه و به بچه گوسفند كمك نكنه. اما سارا در نهايت تصميم مي‌گيره كه راستش رو بگه. اين كارش باعث مي‌شه كه شكارچي بهش احترام بگذاره و به بچه گوسفند كمك كنه.

معجزه مشاركت در كارها (باب اسفنجي و پاتريك)
در يك شهر زيردريايي زيبا به نام بيكيني باتم، پسري به نام باب اسفنجي زندگي مي‌كرد. باب اسفنجي يك اسفنج دريايي مهربان و شاد بود كه دوست داشت با دوستانش بازي كند.

بيكيني باتم يك شهر پر از رنگ و زيبايي بود. خانه‌ها و مغازه‌ها از جنس مرجان و صدف ساخته شده بودند. درختان و گياهان شهر هميشه سرسبز و پربار بودند.

روزها به همين منوال سپري مي‌شد تا اينكه يك روز، يك طوفان بزرگ به بيكيني باتم رسيد. طوفان آنقدر شديد بود كه همه خانه‌ها و مغازه‌ها را تخريب كرد.

باد شديد، درختان و گياهان شهر را از ريشه كند و به دريا انداخت. باران شديد، خيابان‌هاي شهر را پر از گل و لاي كرد.

باب اسفنجي و دوستانش، كه شامل پاتريك ستاره دريايي، اختاپوس هشت پا و سندي فاكس بودند، از ديدن اين صحنه بسيار ناراحت شدند. آنها تصميم گرفتند كه به هم كمك كنند تا شهر را بازسازي كنند.

باب اسفنجي و پاتريك به كمك اختاپوس رفتند تا درختان و گياهان شهر را دوباره بكارند. آنها با هم، خاك را نرم كردند و درختان و گياهان را در زمين كاشتند.

سندي هم به كمك حيوانات شهر رفت تا آنها را از گرسنگي نجات دهد. او با خود غذا و آب آورد و به حيوانات داد.

با كمك هم، آنها توانستند شهر را به حالت قبلي خود بازگردانند. همه مردم شهر از آنها تشكر كردند و گفتند كه آنها بهترين دوستان هستند.

باب اسفنجي و دوستانش فهميدند كه مشاركت چقدر مهم است. آنها ياد گرفتند كه با كمك هم مي‌توانند هر كاري را انجام دهند.

اميدوارم اين داستان مورد پسند شما قرار گرفته باشد.

منبع:كانون مشاوران ايران-۲۲ داستان آموزنده جديد كودكانه



:: ات مرتبط:

:: برچسب‌ها:
نویسنده : ravanshenas4455
تاریخ : 1402/6/19 
زمان : ۲۱
۱۰۰ داستان آموزنده جديد كودكانه
|

۱۰۰ داستان آموزنده جديد كودكانه براي شما آماده كرديم اميدواريم مفيد باشد. اين داستان ها همگي جديد هستند و هميشه به اين داستان ها اضافه مي كنيم. سايت كودك و نوجوان را در گوشي خود ذخيره كنيد.

فهرست مطالب

داستان هاي آموزنده
داستان دوست داشتن حيوانات
يكي بود، يكي نبود، يه روز يه پسر كوچولو به اسم علي بود كه خيلي كنجكاو بود. علي هميشه دوست داشت چيزهاي جديد ياد بگيره و مي‌خواست همه چيز رو بدونه. يه روز، علي داشت توي خونه بازي مي‌كرد كه يه كتاب ديد كه رويش نوشته بود “دنياي حيوانات”. علي خيلي كنجكاو شد كه داخل كتاب رو ببينه، پس كتاب رو باز كرد و شروع به خوندن كرد.

علي چيزهاي خيلي جالبي در مورد حيوانات ياد گرفت. ياد گرفت كه حيوانات شكل و اندازه‌هاي مختلفي دارند، در جاهاي مختلفي زندگي مي‌كنند و غذاهاي مختلفي مي‌خورند. علي خيلي از كتاب لذت برد و تصميم گرفت كه بيشتر در مورد حيوانات مطالعه كنه.

روز بعد، علي به كتابخانه رفت و چند تا كتاب ديگه در مورد حيوانات گرفت. علي با دقت كتاب‌ها رو خوند و ياد گرفت كه حيوانات خيلي چيزهاي جالبي براي گفتن دارند. علي خيلي از اينكه مي‌تونست در مورد حيوانات بيشتر بدونه خوشحال بود.

يك روز، علي با پدرش به پارك رفت. علي در پارك يه گربه، يه سگ، يه پرنده و يه ماهي ديد. علي خيلي از ديدن حيوانات واقعي خوشحال شد. علي با حيوانات پارك بازي كرد و كلي خوش گذشت.

علي از اون روز به بعد، هميشه به حيوانات علاقه داشت و دوست داشت بيشتر در موردشون بدونه. علي به بقيه بچه‌ها هم در مورد حيوانات مي‌گفت و بهشون كمك مي‌كرد كه بيشتر در موردشون بدونن.

اينم يه داستان آموزنده براي كودكان. اميدوارم خوشتون اومده باشه.

اين داستان به كودكان ياد ميده كه كنجكاوي خيلي خوبه و باعث ميشه كه بيشتر در مورد دنياي اطرافشون بدونن. همچنين اين داستان به كودكان ياد ميده كه حيوانات موجودات جالبي هستن كه بايد ازشون محافظت كنيم.

داستان آموزنده راستگويي
در يك سرزمين دور، يك دختر كوچولو به نام سارا زندگي مي‌كرد. سارا خيلي راستگو بود. راستگويي در اين سرزمين خيلي مهم بود. مردم به راستگوها اعتماد مي‌كردند و به آنها احترام مي‌گذاشتند.

يك روز، سارا داشت توي جنگل قدم مي‌زد كه يك گرگ رو ديد. گرگ داشت به يك بچه گوسفند حمله مي‌كرد. سارا خيلي ترسيده بود، اما مي‌دونست كه بايد كاري كنه. سارا شروع كرد به جيغ كشيدن و كمك خواستن.

يك شكارچي كه داشت از نزديكي رد مي‌شد، صداي جيغ سارا رو شنيد. شكارچي اومد و گرگ رو از بچه گوسفند دور كرد. بچه گوسفند خيلي از سارا تشكر كرد.

شكارچي از سارا پرسيد كه چطوري از گرگ خبردار شدي. سارا به شكارچي گفت كه گرگ رو ديد، اما نترسيده بود كه اگر راستش رو بگه، شكارچي بهش نخندد. شكارچي خيلي از راستگويي سارا تعجب كرد و بهش گفت كه خيلي دختر شجاعي هستي.

سارا از شكارچي تشكر كرد و به راهش ادامه داد. سارا خيلي خوشحال بود كه تونسته بود به بچه گوسفند كمك كنه. سارا مي‌دونست كه راستگويي هميشه ارزشمنده، حتي اگر خطرناك باشه.

در اين نسخه اصلاح شده، سارا به خاطر ترسش از شكارچي دروغ مي‌گه. اين كارش باعث مي‌شه كه شكارچي بهش شك كنه و به بچه گوسفند كمك نكنه. اما سارا در نهايت تصميم مي‌گيره كه راستش رو بگه. اين كارش باعث مي‌شه كه شكارچي بهش احترام بگذاره و به بچه گوسفند كمك كنه.

معجزه مشاركت در كارها (باب اسفنجي و پاتريك)
در يك شهر زيردريايي زيبا به نام بيكيني باتم، پسري به نام باب اسفنجي زندگي مي‌كرد. باب اسفنجي يك اسفنج دريايي مهربان و شاد بود كه دوست داشت با دوستانش بازي كند.

بيكيني باتم يك شهر پر از رنگ و زيبايي بود. خانه‌ها و مغازه‌ها از جنس مرجان و صدف ساخته شده بودند. درختان و گياهان شهر هميشه سرسبز و پربار بودند.

روزها به همين منوال سپري مي‌شد تا اينكه يك روز، يك طوفان بزرگ به بيكيني باتم رسيد. طوفان آنقدر شديد بود كه همه خانه‌ها و مغازه‌ها را تخريب كرد.

باد شديد، درختان و گياهان شهر را از ريشه كند و به دريا انداخت. باران شديد، خيابان‌هاي شهر را پر از گل و لاي كرد.

باب اسفنجي و دوستانش، كه شامل پاتريك ستاره دريايي، اختاپوس هشت پا و سندي فاكس بودند، از ديدن اين صحنه بسيار ناراحت شدند. آنها تصميم گرفتند كه به هم كمك كنند تا شهر را بازسازي كنند.

باب اسفنجي و پاتريك به كمك اختاپوس رفتند تا درختان و گياهان شهر را دوباره بكارند. آنها با هم، خاك را نرم كردند و درختان و گياهان را در زمين كاشتند.

سندي هم به كمك حيوانات شهر رفت تا آنها را از گرسنگي نجات دهد. او با خود غذا و آب آورد و به حيوانات داد.

با كمك هم، آنها توانستند شهر را به حالت قبلي خود بازگردانند. همه مردم شهر از آنها تشكر كردند و گفتند كه آنها بهترين دوستان هستند.

باب اسفنجي و دوستانش فهميدند كه مشاركت چقدر مهم است. آنها ياد گرفتند كه با كمك هم مي‌توانند هر كاري را انجام دهند.

اميدوارم اين داستان مورد پسند شما قرار گرفته باشد.

داستان كمك به والدين
يكي بود، يكي نبود، يه روز يه دختر كوچولو به اسم سارا بود كه خيلي دوست داشت به والدينش كمك كنه. سارا هميشه سعي مي‌كرد كه كارايي كه از دستش برمياد رو انجام بده.

يه روز، سارا داشت با پدرش توي باغچه كار مي‌كرد. پدر سارا داشت گل‌ها رو آب مي‌داد. سارا از پدرش پرسيد كه مي‌تونه بهش كمك كنه. پدر سارا گفت كه البته كه مي‌تونه.

سارا با خوشحالي شروع كرد به آب دادن به گل‌ها. سارا خيلي با دقت آب مي‌داد تا گل‌ها خراب نشن. پدر سارا خيلي از سارا تشكر كرد.

بعد از اينكه كارشون تموم شد، سارا گفت كه مي‌خواد يه غذاي خوشمزه درست كنه. مادر سارا خيلي خوشحال شد. مادر سارا به سارا گفت كه مي‌تونه بهش كمك كنه.

سارا و مادرش با هم دست به كار شدن و يه غذاي خوشمزه درست كردن. سارا خيلي خوب كمك كرد و غذا خيلي خوشمزه شد. پدر و مادر سارا خيلي از غذاي سارا خوششون اومد.

سارا خيلي خوشحال بود كه تونسته به والدينش كمك كنه. سارا مي‌دونست كه كمك به والدين خيلي مهمه و باعث خوشحاليشون مي‌شه.

اينم يه داستان كودكان در مورد كمك به والدين. اميدوارم خوشتون اومده باشه.

اين داستان به كودكان ياد مي‌ده كه كمك به والدين خيلي مهمه و باعث خوشحاليشون مي‌شه. همچنين اين داستان به كودكان ياد مي‌ده كه بايد از توانايي‌هاشون براي كمك به ديگران استفاده كنن.

داستان آموزنده درس خودن
يكي بود، يكي نبود، يه روز يه پسر كوچولو به اسم علي بود كه خيلي درسخوان بود. علي هميشه دوست داشت درس بخونه و نمرات خوبي بگيره.

علي هر روز بعد از مدرسه، درسش رو مي‌خونده. علي درس‌هاش رو خيلي خوب مي‌فهميد و به سوالات معلمش خيلي خوب جواب مي‌داد.

علي از درس خوندن لذت مي‌برد و به آينده‌اش اميدوار بود. علي مي‌دونست كه درس خوندن باعث مي‌شه كه بتونه در آينده شغل خوبي پيدا كنه و به موفقيت برسه.

علي در كلاس درس هميشه با دقت گوش مي‌داد و سوالات معلمش رو مي‌پرسيد. علي هميشه تكاليف مدرسه‌اش رو با دقت انجام مي‌داد.

علي در درس‌هاي رياضي، علوم، فارسي و زبان انگليسي خيلي خوب بود. علي هميشه در امتحانات مدرسه نمرات خوبي مي‌گرفت.

علي دوست داشت كه يك دانشمند يا مهندس بشه. علي مي‌خواست كه به مردم كمك كنه و دنيا رو به جاي بهتري تبديل كنه.

علي مي‌دونست كه براي رسيدن به اهدافش بايد خيلي تلاش كنه. علي هر روز بيشتر از قبل درس مي‌خوند و تمرين مي‌كرد.

يك روز، علي در مسابقه علمي مدرسه شركت كرد. علي در اين مسابقه يك اختراع جديد رو ارائه داد. اختراع علي خيلي جالب بود و همه از اون تعجب كردند.

علي در مسابقه علمي مدرسه اول شد. معلمان و دانش‌آموزان مدرسه خيلي از علي تعريف كردند.

علي خيلي خوشحال بود كه در مسابقه علمي مدرسه اول شده بود. علي مي‌دونست كه اين موفقيت، نتيجه تلاش و پشتكارش بوده است.

علي از اون روز به بعد، بيشتر از قبل درس مي‌خوند و تمرين مي‌كرد. علي مي‌خواست كه در آينده به يك دانشمند يا مهندس بزرگ تبديل بشه و به مردم كمك كنه.

اينم يه داستان كودكانه طولاني تر در مورد درس خوندن. اميدوارم خوشتون اومده باشه.

اين داستان به كودكان ياد مي‌ده كه درس خوندن مهمه و باعث مي‌شه كه به موفقيت برسند. همچنين اين داستان به كودكان ياد مي‌ده كه بايد براي رسيدن به موفقيت تلاش كنند.

در اين داستان، علي با تلاش و پشتكارش به موفقيت رسيد. او به كودكان ياد مي‌ده كه اگر بخواهند، مي‌تونند به هر چيزي كه مي‌خوان برسن.

منبع:كانون مشاوران ايران-۱۰۰ داستان آموزنده جديد كودكانه



:: ات مرتبط:

:: برچسب‌ها:
نویسنده : ravanshenas4455
تاریخ : 1402/6/19 
زمان : ۲۱
۱۹ داستان اخلاقي كودك كه معجزه مي كند!
|

داستان اخلاقي كودك كمك مي كند تا بتوانند ويژگي هاي خوب اخلاقي را در خود پرورش دهند. در اينجا ۱۹ داستان اخلاقي كودك آورده شده است كه مي تواند ارزش هاي اخلاقي را به كودكان شما ياد دهد و آينده او را تضمين كند.

داستان اخلاقي كوتاه |قصه اموزنده براي كودكان لجباز
داستان اخلاقي كودك كمك مي كند تا به كودك خود خصايص خوب را بياموزيد و به كمك داستان اخلاقي كوتاه كه نمونه هايي از آن در ادامه آمده است به او ياد دهيد كه در شرايط مختلف چه واكنشي نشان دهد:

۱.شير و موش
گفته شده است كه در گذشته شيري در جنگل استراحت مي كرد كه موشي براي سرگرمي ميان يال و موي شير دويد. شير با حركت موش بيدار شد و با يك حركت موش را گرفت و خواست كه موش را بخورد. موش با گريه گفت اگر به من كمك كني من نيز روزي به تو كمك خواهم كرد و جواب اين كمكت را خواهي گرفت. شير خنديد زيرا تصور نمي كرد كه موشي كوچك بتواند به او كمك كند.

روزي شكارچي ها وارد جنگل شدند و شير را گرفتند، شير ناله مي كرد و براي بيرون آمدن از طناب ها تلاش مي كرد، موش كه از آنجا رد مي شد صداي شير را شنيد و طناب را جويد سپس هردو به سمت جنگل فرار كردند.

اين داستان اخلاقي كودك براي كودكان لجباز نشان مي دهد كه بايد با ديگران مهربان بود زيرا حتي كساني كه فكر نمي كنيد روزي به شما كمك كنند مي توانند جان شما را نجات دهند.


داستان كوتاه اخلاقي
۲. داستان چوپان دروغگو
پسري با پدرش در روستايي دور زندگي مي كردند. پدر پسر به او گفت كه گوسفندها را به چرا برده و از آن ها مواظبت كند تا گرگ آن ها را نخورد يا گم نشوند. پسر دوست نداشت مواظب گوسفندها باشد و ترجيح مي داد كه بدود، بازي كند يا خوش بگذراند.

يك روز پسر هنگام چراي گوسفندان فرياد زد « گرگ» تمام اهالي دهكده به سمت او رفتند تا پسر و گوسفندان را از دست گرگ نجات دهند. وقتي اهالي ديدند كه گرگي نيست و همه گوسفندان سالم هستند ناراحت و عصباني شدند سپس روز بعد دوباره حوصله پسر سررفت و داد زد « گرگ» و دوباره همه اهالي به سمت پسر رفتند.

اهالي روستا بسيار عصباني بودند و به يكديگر قول دادند كه ديگر گول پسر را نخورند. روز سوم، پسر ناگهان گله گرگي ديد و بلندتر از هميشه فرياد زد «گرگ، گرگ، گرگ!»، اما هيچ كس به كمك او نرفت و گرگ ها تمام گوسفند ها را دريدند.

اين داستان اخلاقي كوتاه نشان مي دهند كه دروغ باعث مي شود كه اعتماد ميان اعضاي جامعه از بين برود و بيش ترين صدمه را از اين كار خود فرد دروغگو مي بيند.

۳. روباه و لك لك | داستان اخلاقي كودك
در جنگل روباه خودخواهي بود كه دوست داشت ديگران را اذيت كند، اين روباه دوستش لك لك را به خانه خود دعوت كرد. لك لك بسيار خوشحال بود اما نمي دانست كه روباه دوست دارد او را اذيت كند. روباه شام را در بشقاب هايي كم عمق درست كرده بود و لك لك نمي توانست از داخل آن ها شام بخورد اما روباه هرچه سريع تر سوپ خود را تمام كرد و لك لك گرسنه ماند.

لك لك بسيار از اين كار روباه عصباني شده بود و براي فردا شب روباه را به خانه دعوت كرد تا به او نشان دهد كه چقدر رفتارش بد بوده است. روباه بسيار خوشحال بود، لك لك غذا را در ظرف هاي بسيار بلندي مانند گلدان ريخت وسريع همه غذا را خورد اما روباره چون گردن كوتاهي داشت نتوانست غذا بخورد، گرسنه ماند و ياد گرفت كه نبايد ديگران را اذيت كند.

داستان اخلاقي كوتاه به شما مي آموزد كه همان طور كه شما ديگران را اذيت مي كنيد ديگران نيز مي توانند به شما آسيب برسانند بنابراين نبايد به ديگران آسيب بزنيد.

۴. آرزوي طلا
مردي طماع در شهري دور زندگي مي كرد كه عاشق طلا و وسايل قيمتي بود. اين مرد دخترش را بيش از هرچيزي در دنيا دوست داشت. يك روز پري در مقابل او ظاهر شد و به او گفت كه مي تواند يك ارزو او را براورده كند. مرد بسيار خوشحال شد و اين آرزو را كرد كه به هرچيزي دست مي زند طلا شود.

مرد طماع در راه به سنگريزه ها دست مي زد و با خوشحالي ميديد كه تمام سنگريزه ها طلا و ياقوت مي شوند. مرد از خوشحالي تا خانه دويد تا خبر را به زن و دختر خود بدهد. مرد با خوشحالي به خانه رسيد و دخترش در آغوش او پريد و ناگهان كودك به مجسمه اي از طلا تبديل شد. مرد به گريه افتاد و باقي عمر خود را صرف پيدا كردن پري كرد تا آرزويش را پس بگيرد.

اين داستان اخلاقي كودك نشان مي دهد كه بايد هنگام آرزو كردن نيز فكر كرد و هرچيزي را نبايد آرزو كرد و بايد بدانيد كه هرچيزي عواقبي دارد و هيچ چيزي در اين دنيا رايگان نمي باشد.

۵. پتي و سطل شيرها
پتي دو سطل شير از گاو دوشيده بود و مي خواست آن ها را براي فروش به بازار ببرد. در راه به پولي فكر مي كرد كه مي تواند از اين راه درآورد و براي خرج كردن پول ها برنامه ميريخت.

او با خودش فكر مي كرد: « با پول شير مرغي مي خرم سپس مرغ تخم مي گذارد و جوجه هاي بيش تري به دست مي آورم، چند تا از جوجه ها را مي فروشم و چند تا از آن ها مرغ مي شوند دوباره جوجه مي گذارند و از فروش آن ها پول زيادي به دست مي اوردم و با پول آن ها خانه اي روي تپه مي خرم.»

همان طور كه پتي در آرزوهاي خود غرق بود از روي سنگي افتاد و تمام شيرها و آرزوهايش ريختند، اين داستان اخلاقي كودك ياد مي دهد كه نبايد انقدر در آينده غرق شويم كه حال را از دست بدهيم.

منبع:كانون مشاوران ايران-۱۹ داستان اخلاقي كودك كه معجزه مي كند!



:: ات مرتبط:

:: برچسب‌ها:
نویسنده : ravanshenas4455
تاریخ : 1401/8/14 
زمان : ۱۶
داستان‌هاي واقعي اجتماع : اعتياد
|

راننده اورژانس اجتماعي ما را مستقيم به كوچه‌اي مي‌برد كه منزل موردنظر در آن قرار دارد و ما بايد جايي پياده شويم كه نزديك محل اعلام شده نباشد، بچه‌هاي اورژانس فكر آبروي ساكنان خانه را مي‌كنند مبادا ميان همسايه‌ها برايشان حرف در بيايد كه فلاني‌ها…
پيرمردي با چهره مهربان در آپارتمان را باز مي‌كند. به قيافه‌اش نمي‌آيد اهل آزار و اذيت كودكان باشد. سماوات اسم اميرسام را مي‌برد و پيرمرد تاييد مي‌كند كه كودك در خانه است و اجازه ورود مي‌دهد. پدر و مادر كودك هم در خانه هستند. اعتياد در چهره هر دوشان پيداست و معلوم مي‌شود دليل تماس چه بوده. پدر رفت لباس مرتب‌تري بپوشد، اما فريده مادر پسرك همان‌طور با لباس خانه، جلوي ما نشست و به سوالات مددكار و روان‌شناس تيم جواب داد.
سن و سالش حدود ۳۰ است و سه سال پيش در خيابان با همسرش آشنا شده. از همان اول مي‌دانسته شوهرش معتاد است و تصميم مي‌گيرد انگيزه‌اي شود تا شوهرش اعتياد را ترك كند كه پدرش را از دست مي‌دهد و در همين ناراحتي‌ها، براي رسيدن به آرامش، به مصرف مواد گرايش پيدا مي‌كند. چند باري تفريحي استفاده مي‌كند تا اين‌كه گرفتار مي‌شود. يك سال و نيم هم شيشه مصرف كرده و بعد ترك مي‌كند، تا دو هفته پيش كه به قول خودش «مثل سگ» متادون را هم ترك كرده. سه ماه و نيم از بارداري‌اش گذشته بوده و او تازه متوجه بچه مي‌شود، اما پزشكش به او اجازه نمي‌دهد كه متادون را كنار بگذارد.
پسرش حدود دو ماه پيش، معتاد متولد شد و دو هفته براي ترك در بيمارستان مفيد بستري بوده. بعد از مرخصي، عمه‌اش او را مي‌برد كه پيش خودش از او نگه‌داري كند و خيالش راحت باشد كه نوزاد سالم مي‌ماند. پدر هم تحت نظر پزشك ترك كرده و متادون مصرف مي‌كند.
خواهرهاي آقا با ازدواج او و فريده مخالف بودند، بعد از ازدواج آنها و معتاد شدن فريده ديگر نور علي نور مي‌شود و بهانه حسابي دست خواهرها مي‌افتد و آنها هم چندين بار به خانه آنها مي‌آيند تا او را از خانه برادرشان بيرون كنند، اما برادر با اين‌كه معتاد است، هنوز هوش و حواسش را از دست نداده و همسرش را دوست دارد و مي‌گويد به هيچ قيمتي از او جدا نمي‌شود. حالا كه بچه آمده هر دو انگيزه بيشتري براي ساختن زندگي سالم پيدا كرده‌اند، اين را فريده مي‌گويد و پسرش را با قربان صدقه بغل مي‌گيرد و اضافه مي‌كند كه اگر اميرسام نباشد، باز برمي‌گردد به مواد.

پشت در پشت، ميراث شيشه
پرونده ديگري كه تيم سيار اورژانس اجتماعي براي بررسي آن رفت، در منطقه‌اي در جنوب پايتخت بود. طبق معمول تيم در خيابان اصلي و دور از منزل مورد نظر پياده شد و در كوچه‌ها به دنبال پلاك موردنظر گشت.
وارد منزل شديم، آپارتماني تقريبا ۴۰ متري در طبقه سوم ساختمان. تماس گيرنده، مادربزرگ مهسا بود كه ۱۲ سال دارد و طبق قانون هنوز كودك به حساب مي‌آيد. بدون اين‌كه كسي سوال كند، مادربزرگ كه دل پُري داشت شروع به گفتن جريان كرد. مادر، پدر و عموي مهسا هر سه به شيشه اعتياد دارند و در خانه‌اي در كرج زندگي مي‌كنند. پدرش تعادل رواني ندارد، آن‌قدر كه همان سال‌ها هم كه معتاد نبوده از خدمت سربازي معافش كرده‌اند. او مهسا و مادرش را هميشه به شدت كتك مي‌زند و گاهي هم از خانه بيرون مي‌كند. خرج تحصيل و خريد مايحتاج مهسا را مادربزرگ كه پرستار ۲۴ ساعته است مي‌دهد و مهسا هر وقت تعطيل باشد به خانه آنها مي‌آيد. شاگرد زرنگ كلاس اول راهنمايي مدرسه است. او كه با چشم‌هاي روشن و نگران حواسش به حرف‌هاي مادربزرگ است كه چيزي را از قلم نيندازد، مي‌گويد: «بيشتر وقت‌ها با صورت و تن كبود به مدرسه مي‌روم و بعضي وقت‌ها هم پدرم مدت‌ها نمي‌گذارد درس بخوانم، اما مدرسه هيچ وقت به من كمك نكرد كه از اين وضع راحت شوم.»


مادربزرگ مهسا مي‌خواهد حضانت او را بر عهده بگيرد، پسرش هم مخالفتي ندارد، اما مادر نمي‌گذارد. مهسا مي‌گويد از طريق او بعضي از خيرين به خانواده‌اش كمك مي‌كنند، اما يك قران از اين پول خرج او نمي‌شود و پدر و مادر و عمويش با اين پول‌ها شيشه مي‌خرند و با هم دود مي‌كنند.
مادربزرگ مي‌گويد بارها پسرهايش را بستري كرده كه ترك كنند، اما آنها باز هم به اعتياد برگشته‌اند. مادر مهسا هم هر بار مادرشوهرش خواسته كمكش كند، يا رگش را زده يا هرچه را دم دستش بوده شكسته. گويا اعتياد در اين خانواده ماندگارترين ميراث به حساب مي‌آيد. پدربزرگ مهسا هم زماني كه زنده بود به هروئين و ترياك اعتياد داشت تا هشت سال پيش كه اُوردوز مي‌كند و بر اثر سكته قلبي و مغزي فوت مي‌كند.
شخصي براي آنها توضيح مي‌دهد كه با وجود اين‌كه عدم صلاحيت پدر و مادر براي نگه‌داري مهسا معلوم است، اما مادربزرگ بايد به اداره سرپرستي مراجعه كند، اعتياد پدر و مادر را ثابت كند و بخواهد كه سرپرستي نوه‌اش را برعهده بگيرد. و بعد از مدتي مي‌تواند نامه‌اي بگيرد كه حتي اين اختيار را به او مي‌دهد كه ديگر مهسا را به والدينش تحويل ندهد. براي كمك به اثبات اعتياد والدين هم به او اطمينان دادند كه اورژانس اجتماعي كرج به خانه مهسا مراجعه مي‌كند و گزارش اعتياد آنها را به اداره سرپرستي مي‌دهد.

بي‌قراري‌هاي ساعت ۹
توي مطب دندان‌پزشكي نشسته‌ام. دكتر آمپول بي‌حس‌كننده‌اي توي لپم زده و منتظرم تا اثر كند. روبه‌رويم سه تا خانم نشسته‌اند. يكي‌شان يك خانم تقريبا ۷۰ ساله است كه با دختر حدودا ۴۵ ساله‌اش آمده‌اند اينجا. كارشان تمام شده و منتظر هستند تا آژانس بيايد دنبالشان. خانم سومي يك خانم ۵۰ ساله است كه او هم لپش را گرفته. شبكه سوم دارد تصاوير مردم سيل‌زده پاكستان را نشان مي‌دهد. خانم منشي كانال را عوض مي‌كند. هر سه خانم روبه‌رويي بي‌قرار به نظر مي‌رسند. گاهي به تلويزيون نگاه مي‌كنند، گاهي به ساعتشان، گاهي به من، گاهي به منشي دكتر.
خانم ۵۰ ساله رو به من مي‌پرسد: «شما هم بي‌حسي زده‌ايد؟» سرم را تكان مي‌دهم كه يعني بله. بعد او هم سري تكان مي‌دهد و افسوس‌خورانه مي‌گويد: «پس نوبت شما قبل از منه.» مي‌گويم: «اگر شما عجله داريد، اول شما بفرماييد.»
لبخندي از سر رضايت مي‌زند و تشكر مي‌كند. نمي‌دانستم تعارفم را اين‌قدر زود مي‌پذيرد. با خودم مي‌گويم: «عيبي ندارد، حتما عجله دارد!» خانم مُسن همچنان بي‌قرار است. به دخترش مي‌گويد: «يه زنگ بزن ببين چرا آژانس نيومد؟» دخترش هم حال و روز بهتري ندارد.

منبع :مركز مشاوره و روانشناسي ايران-داستان‌هاي واقعي اجتماع : اعتياد



:: ات مرتبط:

:: برچسب‌ها:
نویسنده : ravanshenas4455
تاریخ : 1399/1/6 
زمان : ۰۷
داستان كودكانه در مورد بي نظمي
|

داستان كودكانه در مورد بي نظمي كه كودك شما يادبگيره نظم داشته باشه و اسباب بازي و وسايل در خانه رها نكنه.

يكي بود يكي نبود
يه پسر كوچولوي شيطوني بود به اسم نيما كه هميشه وقتي از مدرسه ميومد لباساش و روي تخت مينداخت و ميرفت جلوي تلويزيون فيلم ميديد و با اسباب بازي هاش بازي ميكرد.

مادر نيما هميشه بهش ميگفت كه لباساش و مرتب كنه و اسباب بازي هاشو از وسط خونه جمع كنه تا خراب نشن.

ولي نيما به حرف مامانش گوش نميداد و هميشه همون جوري كه جلو تلويزيون كارتون ميديد خوابش ميبرد و مامان و باباش وسايلش و جمع ميكردن.

تا يه روز نيما از مدرسه اومد و ناهارش تند تند خورد و رفت جلوي تلويزيون تا كارتون مورد علاقه اش رو ببينه و با ماشين هاش بازي كنه.

مامانش كه خيلي خسته بود سمت اتاق خواب رفت و گفت نيما من ميرم يكم بخوابم يادت نره وسايلت رو جمع كني.

نيما هم مثل هميشه سرش رو تكون داد ولي اصلا حواسش به حرف مامانش نبود.

چند ساعتي نگذشته بود كه نيما يادش افتاد تكليف مدرسه اش رو انجام نداد و رفت اتاقش تا از تو كيفش تكليف هاش رو در بياره و انجام بده.

داستان كودكانه در مورد بي نظمي

مامانش كه تازه بيدار شده بود و داشت از اتاق خواب درميومد.
پاش روي يكي از ماشين هاي مسابقه اي نيما رفت و ليز خورد و پاش محكم به ميز وسط خونه خورد و موقع افتادن سرش به زمين خورد نيما كه از سر و صدا بيرون اومده بود با ديدن مامانش ترسيد و گريش گرفت از طرفي هم ميدونست كه مامانش حسابي دعواش ميكنه چون به حرفش گوش نكرده بود.

منبع : مشاوره كودك و نوجوان- داستان كودكانه در مورد بي نظمي



:: ات مرتبط:

:: برچسب‌ها:
نویسنده : ravanshenas4455
تاریخ : 1398/12/27 
زمان : ۱۵
داستان كوتاه در مورد راستگويي و صداقت براي كودكان
|

داستان كوتاه در مورد راستگويي و صداقت براي كودكان فراهم شده است.

داستان پارميدا و نيكيتا
يه روز جمعه پارميدا از خواب بيدار شد و ديد كه مامانش داره حاضر ميشه، كه به خونه مامان بزرگش بره.

پارميدا مي دونست خاله زري و دخترش نيكتا كه هم سن پارميدا بود، هم احتمالا اونجا هستن. به همين خاطر سريع حاضر شد تا با مامانش دوتايي به خونه مادر بزرگش برن.

خونه مادربزرگ خيلي بزرگ بود و يك حياط باصفا داشت كه بچه ها عاشق توپ بازي و دويدن اونجا بودن، مخصوصا روزهاي تعطيل كه ميتونستن تا عصر اونجا بمونن و بازي كنن.

البته پارميدا اگه هر روز هم مي رفت خونه مادربزرگش سير نمي شد چون اونجا رو خيلي دوست داشت.

پارميدا سريع كفششو پوشيد و با مامانش سوار آژانس شدن و به خونه مادربزرگ رفتن.

داستان كوتاه در مورد راستگويي و صداقت براي كودكان

وقتي رسيدن و در زدن نيكتا در رو باز كرد و يهو پريد تو بغل پارميدا.
مامان پارميدا هم نيكتا رو بوسيد و گفت چطوري تو گل دختر.

نيكتا بهشون سلام كرد و پيش مادربزرگ و خاله زري رفتن.

پارميدا به خاله و مادربزرگش سلام كرد و توپي رو كه هميشه باهاش بازي ميكردن، برداشت و با نيكيتا به حياط رفتن تا باهم بازي كنن.

نيم ساعتي نگذشته بود كه پارميدا توپ رو به گلدون عتيقه مورد علاقه مادربزرگ كه يادگار بابا بزرگ بود زد و اون رو شكست. مامان پارميدا سرش رو از پنجره حياط بيرون آورد و پرسيد صداي چي بود؟

نيكتا به پارميدا گفت حالا چيكار كنيم الان باهامون دعوا ميكنن و نميذارن ديگه بياييم خونه مامان بزرگ و بازي كنيم و مامان بزرگ خيلي خيلي ناراحت ميشه.

پس با هم ديگه گفتن كه هيچ اتفاقي نيفتاده و با هم تصميم گرفتن گلدون شكسته رو ببرن و بذارن زير تخت چوبي بزرگي كه توي حياط بود.

بعد از چند ساعت پارميدا و نيكتا كه از بازي كردن خسته شده بودن، پيش مادر بزرگ رفتن تا براشون از سايت كودك و نوجوان قصه تعريف كنه.

خاله زري و مامان پارميدا هم بعد از درست كردن غذا، تصميم گرفتن تا حياط رو تميز كنن. مامان پارميدا موقع جارو زدن زير تخت، تيكه هاي گلدون و خاك و گل پژمرده رو ديد.

بالا اومد و بچه ها رو صدا زد و گفت بچه ها دوس دارم بهم راستشو بگيد.

منبع :سايت كودك و نوجوان-داستان كوتاه در مورد راستگويي و صداقت براي كودكان



:: ات مرتبط:

:: برچسب‌ها:
نویسنده : ravanshenas4455
تاریخ : 1398/12/25 
زمان : ۱۸
[ ]