| نظرات (0)
| ادامه مطلب...
داستان چوپان دروغگو، روزي روزگاري پسركي چوپاني در ده اي زندگي مي كرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم را به تپه هاي سرسبز مي برد.
يك روز حوصله او خيلي سر رفت. از بالاي تپه، چشمش به مردم افتاد كه در كنار هم در وسط ده جمع شده بودند. يكدفعه فكري به ذهنش رسيد و تصميم گرفت كمي تفريح كند. او فرياد كشيد: گرگ، گرگ، گرگ آمد. كمك…
مردم هراسان از خانه هايشان به سمت تپه دويدند، اما پسرك را خندان ديدند. او مي خنديد و مي گفت: سربه سرتان گذاشتم. مردم ناراحت شدند و با عصبانيت به ده برگشتند.
مدتها گذشت، يك روز پسرك نشسته بود و تصميم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد. بلند فرياد كشيد: گرگ، گرگ، كمك…
مردم هراسان به سمت تپه دويدند ولي باز هم وقتي به تپه رسيدند باز هم پسر را در حال خنديدن ديدند. مردم عصباني شدند و به خانه هايشان بازگشتند.
چند ماهي گذشت. يكي از روزها گرگ خطرناكي به طرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد. پسرك هر چه فرياد ميزد: گرگ، گرگ، كمك كنيد…
ولي كسي براي كمك نيامد. مردم فكر كردند كه چوپان دوباره دروغ ميگويد و سربه سرشان گذاشته.
آن روز چوپان فهميد اگر نياز به كمك داشته باشد، مردم به او كمك خواهند كرد به شرطي كه بدانند راست ميگويد.
پيشنهاد مشاور: داستان شنل قرمزي + تصوير و پيام اخلاقي
داستان چوپان دروغگو
فهرست مطالب
شعر چوپان دروغگو
بُد چوپاني در دشتي، شاد و خوش
نگهبان گوسفندان، باهوش
هر روز از سر بيكاري
داد ميزد، گرگ، گرگ، آهاي مردم ده
مردم ده، با شنيدن فرياد
ميدويدند سوي او، با داس و بيل و تبر
اما چوپان ميخنديد به ريششان
و ميگفت: “گرگي نبود، فقط سر به سرتان گذاشتم!”
تا اينكه روزي، گرگ به ده آمد
و به گوسفندان حمله كرد، چوپان فرياد زد:
“گرگ، گرگ، گرگ، به دادم برسيد!”
اما مردم ده، حرفش را باور نكردند
و به كمك او نيامدند
گرگ، تمام گوسفندان را خورد
و چوپان با غمي بزرگ، تنها ماند
اين داستان، درسي دارد براي همه
كه دروغ، هيچوقت نفع ندارد، فقط ضرر
اگر راست بگوييم، مردم به ما اعتماد ميكنند
و در مواقعي كه نياز به كمك داريم، به ياري ما ميشتابند
پس بياييم هميشه راستگو باشيم
تا زندگي بهتري داشته باشيم
منبع:سايت كودك و نوجوان-داستان چوپان دروغگو
:: موضوعات مرتبط:
آموزش روانشناسي
:: برچسبها:
داستان چوپان دروغگو، داستان آموزنده، قصه چوپان و گرگ،